علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

کودکنامه علی کوچولو ، نفس مامان و بابا

اصفهان

اوايل تير قرار شد بريم اصفهان و تا هوا سرد نشده و تا قبل شروع كار من يه مسافرت رفته باشيم  و با اتفاقاتي كه افتاده بود آب و هوامون عوض بشه و تقريبا يه هفته اي اصفهان بودم ولي با وجود شما و با توجه به ساعات خواب و استراحتت خيلي نتونستيم بگرديم و بريم بيرون هم وقت ناهار هم وقت شام دقيقا وقت خواب شما بود كه يا نبايد مي رفتيم يا اگر هم مي رفتيم بيرون بايد همراه با صداي دلنشين گريه شما مي بود كه انصافا گاهي اوقات هم خيلي خوب بودي و اذيت نمي كردي و يه جورايي سرگرمت مي كرديم يا گاهي اوقات غذا از بيرون مي گرفتيم و گاهي هم رستوران هتل غذا مي خورديم و سعي مي كرديم بيشتر هم غروبا بريم بيرون و تقريبا مي تونم بگم تو اين يه هفته همه جا رو رفتيم (سي ...
9 آبان 1391

شروع كار ، جدايي از گل پسرم

امروز بعد 206 روز كه همش در كنارت بودم و ثانيه ثانيه جلو چشام رشد مي كردي و از وجودت لذت ميبردم عليرغم ميل باطني گذاشتمت خونه ماماني مينا و بايد ميرفتم سركار ، ‌ولي از يك هفته 10 روز قبل احساس خيلي بدي داشتم و ناراحت اين بودم كه بايد تنهات بذارم و بزرگترين نگرانيم اين بود كه هيچي بجز شير مامان رو نمي خوردين و با كلي تلاش و چند نوع شير خشك هاي مختلفي كه بهت داده بودم بازم موفق نشدم شير خشك خورت كنم و با پستونک هم که اصلا میونه نداشتی و هر چی سعی میکردم و میذاشتم تو دهنت نذاشته مینداختی بیرون ولي از يه لحاظ هم خوشحال بودم كه غذاي كمكي بهت مي دادم و مي دونستم كه گشنه نمي موني چون قرار بود از 6 ماهگيت برم سركار زودتر شروع كردم به غذاي...
9 آبان 1391

اولين تعطيلي بعد از شروع به كار

هفته اول 2 روز پيش ماماني مينا بودي يعني روزهاي يكشنبه و دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه رو هم پيش ماماني فرح بودي و پنج شنبه و جمعه رو هم كه مامان و بابا بودن و ما تونستيم 2 روز كامل از وجودت لذت ببريم كه اين دو روز رو هم تهران نبوديم و 5 مرداد چهلم دايي امير (دايي مامان) بود كه 5شنبه صبح رفتيم چالوس و بعدازظهر تو مراسم ختم شركت كرديم و يه كوچولو هم شما رو برديم دريا و چند تا عكس گرفتيم در ضمن اميد جون هم با ما بود و جمعه صبح هم اومديم به سمت تهران و افطار هم خونه امير سينا اينا دعوت بوديم كه بعد اينكه كارامونو انجام داديم رفتيم اونجا شنبه هم خونه مامان فرح بودي و از يكشنبه تا 5 شنبه هم خونه ماماني مينا گذاشتمت . ...
9 آبان 1391

افطاريهاااااااااااا

6 مرداد اولين جمعه ماه رمضون اولين افطاري بود كه دعوت شديم اونم به خونه امير سينا اينا   پنج شنبه 12 مرداد افطار هم شركت بابا جون بهروز دعوت بوديم كه خاله مهشيد همكار مامان و عمو محمد هم كه همكار بابا بودن اومده بودن و شما هم كلي آقايي به خرج داده بودي و اصلا هم ما رو اذيت نكردي و مث يه مرد تمام عيار با ما همكاري كردي تا آخر مراسم هفته بعدشپنجشنبه يعني 19 مرداد هم ما همه رو (ماماني فرح اينا 0 امير سينا اينا 0 كيميا اينا 0 سهيل اينا و مهدي اينا و ماماني بابا و دايي حميد) كه حدودا 25 نفري مي شديم رو واسه افطار وشام دعوت كرديم خونه خودمون و فرداش هم ماماني مينا اينا اومدن و 23 مرداد هم خونه ماماني بابا بهروز دعوت بوديم و...
9 آبان 1391

مرواريدها

قربون تو پسر گلم برم من كه خرداد كه كامل 2تا دندونای پایینت دراومد تا اول مرداد استراحت كردي و اول مرداد هم 2 تا از دندوناي بالات شروع كردن به در اومدن و کلی هم بی قرار بودی و اذیت شدی            ...
9 آبان 1391

پايان 7 ماهگي و تواناييها

الان كه هفت ماهت تموم شد و وارد هشت ماه شدي كاملا مي توني بشيني و چهار دست پا بري و برقصی و به محض شنیدن کوچکترین آهنگی حتی ماشینی که از کنارمون رد میشه و صدای آهنگش زیاده شروع می کنی به رقصیدن و دست زدن دو تا دندون پايينت كامل در اومده و دو تا از دندوناي بالات تازه داره در مياد و بيقراريهات هم بدليل در اومدن دندوناته واي از خوابيدن شبها كه خيلي باحالي گل پسرم وقتي كه بيدار ميشي بلافاصله ميشيني و اگه سرحال باشي واسه خودت 4دست و پا راه ميري اگه نه هم كه گريه ميكني و با اين كار اعلام مي كني كه شير ميخواي ولي كلا بلافاصله كه از خواب بيدار ميشي ميشيني ههههههههههههههه ...
9 آبان 1391

پسر گلم علي نازم

هر چي روزها ميگذره و بزرگتر ميشي حركاتت جالبتر و شيرين تر ميشه و عشق من نسبت به تو بيشتر ميشه تموم لحظه هاي كاريم رو به عشق اين ميگذرونم كه به ديدن تو نزديكتر بشم و ساعتي برسه كه به سمت تو حركت كنم و با تو باشم و از لحظه لحظه وجودت و در كنار تو بودن لذت ببرم و مرتب دلم برات تنگ ميشه و دوست دارم كه در كنار بشي ولي خوب شرايط طوري هست كه من و تو از هم جدا شديم ولي خوب هر چي كه ميگذره بيشتر به اين شرايط عادت مي كني و الان كه 22 روز از اين قضيه ميگذره حس مي كنم خيلي خوب با نبودن من كنار اومدي و ديگه خوب غذاهاتو ميان وعده ها تو ميخوري خوب ميخوابي ، ولي چيز جديدي كه ياد گرفتي اينه كه موقع اومدن من به سركار شروع مي كني به گريه كردن و اين خيلي منو...
9 آبان 1391

و اما 17 روز تعطيلي و علي مامان

خدا رو شكر تعطيلاتمون زياد شد و من و تو تونستيم كلي باهم باشيم و تازشم بيشتر تعطيلات بابا جون هم تعطيل بود و سه تايي بوديم ولي متاسفانه شرايط طوري بود كه نتونستيم بريم سفر و همش تهران بوديم ولي خوب با هم بودن هم خوب بود و خالي از لطف نبود . جمعه و شنبه رو خونه بوديم يكشنبه هم كه روز عيد فطر بود ناهار خونه ماماني فرح بوديم و بعد ناهار رفتيم خونه ماماني بابا جون و از اونجا اومديم حاضر شديم رفتيم كرج عروسي دوست بابا (وحيد) و شما تو عروسي كلي پسر خوبي بودي و مث آقاها همش ميخنديدي و كلي با ما همكاري كري تا همون خوش بگذره بعدم هم اينكه دوستاي بابا كلي از وجودت استقبال كردن و باهات بازي كردن و كلي طرفدار پيدا كرده بودي و بعد اتمام جشن و ت...
9 آبان 1391

اولين سرما خوردگي بعد تولد

بعد اينكه بخاطر زردي تو بيمارستان بستري شدي با خودم عهد بستم كه نهايت سعي و تلاشمو بكنم و همه سختيها رو به خودم راه بدم و نذارم تو به هيچ وجه مريض بشي و به عهد خودم هم وفا كردم تمام زمستون رو كه تو اتاقمون بخاري برقي روشن بود و همش گرمم ميشد ولي بازم طاقت مياوردم كه نكنه تو سردت بشه يا خدايي نكرده سرما بخوري كل تابستون رو هم بخاطر تو يا كولر خاموش بود يا اگرهم روشن بود جايي ميخوابيدم كه باد به من نخوره و حتي تو رو از خودم جدا نمي كردم  و عید از ترس سرما و دو هوا شدن شما نه تعطیلات عید تونستیم مسافرت بریم نه قبل و بعدش تا وسطای خرداد ولی با همه اينها و مراقبتهايي كه ازت كردم با اومدن پاييز و گرم وسرد شدن علائم سرما خوردگي تو هم شروع شد ...
9 آبان 1391

کابینت و سرک کشیدن

امروز وقتي از سركار اومدم با هم رفتيم تو آشپزخونه و مشغول درست كردن غذا شدم و شما هم براي خودت بازي ميكردي كه يه دفعه ديدم كه اومدي سمت كابينت و دسته كابينت رو گرفتي و وايستادي و در كابينت رو بازكردي و شروع كردي به سرك كشيدن داخل اون براي اولين بار الهي من قربونت برم كه روز به روز داري كارهاي جالب ميكني و من عاشق اين كاراتم
9 آبان 1391